سوم دبستان بودم. مثل همیشه یک روز عصر بابا صدام زد و گفت: اگه مییایی که من دارم میرم خونه بیبیجان پاشو لباس بپوش. این معمولن یک پیشنهاد اغواکننده بود. اینکه برای چند ساعتی مجبور نبودم مشق بنویسم و به بهانهاش از خونه بیرون میرفتم. راستش را بخواهید پیشنهاد هم نبود. یعنی چیزی نبود که من بخواهم رد کنم بنابراین بابا با لحنی میگفت که یعنی زود لباس بپوش تا بریم. هیچ وقت هم کلمههای این جمله تغییر نکرد. نمیدانم چرا تغییر نکرد، اما زندگی خیلی از ما را تغییر داد، مثل موهای بابا که آن روزها سفید نبود.
بعد از حال و احوال و صحبتهای همیشگی و بازی من با کبریتهای روی کرسی اتاق رنگ و رو رفتهی نشیمن بلند شدیم که برگردیم خونه. بیبیجان که شاید با سن زیادش دوست داشت نوهی نه سالهاش را خوشحال کند جلوی در از جعبهی روی طاقچه چند تا شیرینی به من تعارف کرد و من دو یا سه تا با خجالت برداشتم. نزدیک ماشین انتهای کوچه که رسیدیم بابا از من خواست شیرینیها را نشانش بدهم. دستم را باز کردم. چند تا کرم کوچک روی شیرینیها راه میرفتند. بابا با صدایی که حتمن میخواست بیتفاوت باشد گفت: بندازشون زمین بیبیجان چون شیرینیهاشو زیاد نگه میداره خراب میشن.
نه آن روز، نه روزهای بعد از آن هیچ وقت فکر نکردم چرا بابا جلوی مادرش در مورد کِرمها چیزی نگفت. و بعد از همهی آن روزها به فکرم نرسید که چرا سعی کرد صدایش را بیتفاوت نشان دهد. چند سال بعد بیبیجان عمرش را داد به شما. آن روزها نمیفهمیدم مرگ یعنی چه؟ و چه طعمی دارد که دیگر بیبیجان در زندگی ما نباشد. اما همهی این سالها به معنی محبت آن شبش فکر میکنم و صدای لرزانش در گوشم میپیچد: بیشتر بردار مادرجان. اینکه چقدر دوست داشت با چند تا شیرینی نوهاش را خوشحال کند. به رفتار بابا فکر میکنم به اینکه چرا دیگر موهایش سیاه نیست و من نه سالم نیست. چرا اینقدر ناجوانمردانه زمین میچرخد و ما به نبودن عزیزترین آدمهای اطرافمان عادت میکنیم. آن روزها قدم تا کمر بابا بود، رفتارش را گاهی نمیفهمیدم و در مورد چیزهایی که نمیدانستم ازش سوال میکردم. او کسی بود که جواب همهی سوالهایم را میدانست. این روزها هیچ چیز مثل قدیمها نیست حتا قدم شاید قدری از او بلندتر هم شده باشد. بیکار که میشوم میرم سر فکر کردن به قدیمها. به روزهایی که ساده بودند و کوتاه، نه قدر یک آدامس بدمزه کشدار و پیچیده. چند سال پیش خونهی بیبیجان را چندرغاز فروختیم و الان جایش ساختمان بیقوارهای ساختهاند با پنجرههای بیریخت. هیچ چیز سر جایش برنمیگردد، نه بیبیجان، نه صدای بابا، نه مشت کوچک من.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک