بیشتر که میگذرد پوست دلت کلفت میشود. رابطههایی که میآیند و میروند مثل قطارهای سرگردان بیمقصد. دیگر کسی نمیتواند لبانت را از بغض بلرزاند. به همه لبخندی میزنی از سر همدردی و کلاهت را از روی میز برمیداری و راهت را میکشی و میروی پی کارت. نه گلهای در کار است نه انتظاری. اینطوری است که آدمها از مقابل هم رد میشوند اثری روی هم میگذارند و میروند سراغ بعدی. بیشتر من را یاد قمارخانهها میاندازند. باید ببینی مهرهات روی کدام خانه از حرکت میایستد، و آیا حالا آن وقت تو برنده شدهای یا اینکه هر چه داشتی را برای این توقف نابهنگام باختهای. اگر اینطور نبود تمام زوجهای دنیا الان با کسان دیگری بودند. با عشقهای قدیمی یا دوستان بعدی. زندگی داستان غمانگیز این قمارخانه است.
بعد دیگر از اینکه تنها هستی نمیترسی. مثل من که این روزها از تنهایی لذت میبرم. لذتی که هم غریب است هم دوستداشتنی. سعی میکنی قدرش را بدانی. هرچند گاهی دلت با چشمان خیساش بهت نگاه میکند و با هزار زبان بیزبانی میگوید کمبود دوستداشتهشدن دارد. دلت برایش میسوزد خب اول، اما بعدتر سعی میکنی برایش کاملن واضح توضیح بدهی که این روزها آدمها تو را فقط به شکل یک فرصت یا موقعیت میبینند و زندگی با اینجور آدمیزادهایی در شان بنده نیست. امیدواری که درک کند و برود با خودش تنهایی بازی کند، اما زهی خیال باطل.
+ گوش کنید: من نوشتم بارون، سیمین قدیری
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک