سالهای پشت کنکور و دههی بیست بیشتر به تقابل گذشت. بین من یا همهی ما و همهی مامان باباها. ما دنبال آزادیهایی بودیم که دوست داشتیم داشته باشیم و آنها سعی میکردند این فنر جهنده را در کنترل داشته باشند. بیشتر دعواها و جوابهای سربالا در این سالها رد و بدل شد. حرفهای نیشدار و دلم خواستها. به انتهای دههی بیست که رسیدم هم کنترل آنها کمتر شده بود و هم خودم میدانستم در کدام موقعیت باید کدام تصمیم را بگیرم گرچه باز هم بین خواستههایمان هیچ وقت مخرج مشترک یکسانی نداشتیم که من میگذاشتمش پای یک نسل اختلاف فکری.
دههی سی را که شروع میکنی همه چیز طوری تغییر میکند که گاهی خودت را پای ثانیهها میخکوب میکند. حالا مامان و باباها هستند که نظرت را میپرسند. من باید برای خریدن وسایل خانه همراهشان میبودم و نظرم گاهی خیلی بیشتر از عقیدهی خودشان ارج و قرب داشت. خیلی وقتها هم در حالی که چای عصر را داغ داغ سرمیکشیدیم من در مورد چیزهایی که توجهی بهش نداشتند نصیحتشان میکردم. سلامتیشان، استرس، پلههای خانه و زانوهایشان، دعوای بیهوده با فلان فامیل دور، بهترین واکنش برای این موقعیت و بهترین پاسخ برای رفتار زشت آن یکی خویشاوند. حالا هم که ازشان دورم گاهی یک مکالمهی تلفنی همهاش به نصیتهای من برای آنها میگذرد. برای فراموش نکردن قرصهای تقویتیشان، واکسن آنفلوانزا، فلان دکتر و فراموش نکردن ورزش روزانه، استخر و غیره …
گاهی مثل همین الان که چای عصرم را آماده میکنم و تنها مینشینم به فکر کردن، همهی این سالها مثل یک فیلم کوتاه از مقابلم رد میشوند. از خطر بیدار بودن در ساعت پنج عصر تا سالهای دانشجویی و آن همه بحث و این روزها که همه چیز برعکس شده. گاهی فکر میکنم چه زود گذشت. برای من انگار دیروز بود. فوقش پریروز. مامان و بابا از یک مامان بابای تصمیمگیر برای همهی ساعتهای روز به یک مامانبابای دوست و گاهی محتاج نصیحت و یادآوریهای من تبدیل شدهاند. همهی فیلم شاید سی سال طول کشید. همانقدر که زیباست برای من، تلخ هم هست. شاید آدمیزاد دلش خواست از ترس عواقب بعدی برود و ساعت پنج عصر را بکپد توی تختش.
+ گوش کنید: Özgür Ölmez-Turnam Gidersen Mardin
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک