Send   Print
همه‌ی ما این سال‌ها داغ‌های بسیار به دل داشته‌ایم. خون به جگر با دهان تف‌زده از تلخی روزگار بیابان‌های زیادی را گِز کرده‌ایم و رفته‌ایم و رفته‌ایم چون نسیم تا پیام گوَن را به شکوفه‌ها به باران برسانیم. همیشه فکر می‌کنم حتا اگر نود ساله بشوم و آلزایمر بگیرم هیچ وقت بیست و سه خرداد هشتاد و هشت را فراموش نمی‌کنم. وقتی چیزی از جنس بغض گلویم را فشار می‌داد و داشت خفه‌ام می‌کرد. عصر روز شنبه بیست و سه خرداد بدترین روز زندگی من بود. این جمله‌ی خبری ساده درد‌های چند نسل را با خودش از این سرزمین به آن سرزمین می‌کشد.

نوشتن از داغ و درفش‌هایی که به ما گذشته از تلخی روزگار و خاطرات لعنتی‌مان گرچه دردی را دوا نمی‌کند اما کمک می‌کند سنگ‌ریزه‌های راه را به‌ یاد بیاوریم و یادمان باشد این کوره راه چقدر ما را کُشت تا بتوانیم یک بار زندگی کنیم. در کنار همه‌ی عکس‌های دوست‌داشتنی این سال‌ها که گوشه‌ی قلبم گذاشته‌ام این آخری را اضافه کردم. دوشنبه بیست و پنج خرداد عصر گرم تهران میدان توپخانه جمعیت موج می‌زند و از ته دل فریاد می‌کشند. میرحسین پیراهن آبی راه راهش را پوشیده و شانه‌اش در جیب پیراهنش، دست‌ راستش را بالا برده. باد کمی موهایش را پریشان کرده. این تصویر آنچنان در مغزم حک شده که گاه مرز خاطره و واقعیت را گم می‌کنم.

تصویر حنا که این روزها بغضش گلوی خیلی‌ها را مثل طناب دار فشار داده تصویر همه‌ی ماست که جعفر پناهی چه زیبا به همه نشان داد. کودکی بغض کرده روی صحنه مقابل چشم دنیا. گاه فکر می‌کنم انگار منم شاید تویی یا یکی از ماست رفته آن بالا تا دردمان را به دنیا نشان دهد. این یک عکس ساده نیست. حنا را گذاشته‌ام کنار تصویر میرحسین و مادر ستار بهشتی گوشه‌ی قلبم. این عکس ماست، بغض ماست، درد ماست. بهتر همان که بزنیم زیر گریه تا دلمان باز شود. بگذار دنیا بفهمد چه دل پردردی داریم که کودک هشت ساله‌مان را هم به هق‌هق انداخته. آدم‌بزرگ‌های این مملکت که یا زندان‌اند یا ممنوع‌الخروج یا ممنوع التصویر. عده‌ای زیر این بار گران و ابرهای سیاه کمرشان خم شده و صدای خرد شدن استخوان‌هایشان لالایی شبانه‌ ماست.

چرا باید این زخم را پنهان کنیم؟ بگذار فاش بگوییم از کجا آمده‌ایم و چه برسرمان رفته همه‌ی این سال‌های تاریک. کاری که دل پر درد و مهربان حنا کرد را صدها مقاله و گزارش و فیلم مستند نمی‌توانست انجام دهد. چه زیبا این دختر مشت سیاه و کثیف شب‌پرستان را باز کرد، رسوایشان کرد و رهایشان کرد همانجا مقابل چشم دنیا. خیلی وقت‌ها با خودمان گفته‌ایم که روزگار اینطور نمی‌ماند وقتش می‌رسد که مشت‌شان باز شود. ماه پشت ابر نمی‌ماند و یک روز همه با هم جشن می‌گیریم حتا اگر نباشیم. مراسم اختتامیه جشنواره فیلم برلین یکی از آن روزها بود. از آن روزهای رنگین و مهربان. که ماه از پشت ابر سرک کشید. که حقیقت و شجاعت و عشق خودمان را به رخ کشیدیم. سال‌هاست که فریاد می‌زنیم: گیرم که می‌زنید، گیرم که می‌بُرید، گیرم که می‌کُشید، با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید؟

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: سر اومد زمستون، شقایق کمالی
+ لحظه‌ی اعلام نام جعفر پناهی را ببینید: Jafar Panahi's Taxi wins Berlin's Golden Bear


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک

Send   Print
وقتی که پایت را برای زندگی بیرون گذاشتی هر چه روزها بگذرند بیشتر متوجه دنیای جدید اطرافت می‌شوی. اولین چیزی که حواست را جمع می‌کند اسکناس‌های زیبا و تمیز یورو یا دلار هست که برای خرید هر چیزی باید قیمتش را در سه یا چهار ضرب کنی تا ببینی با واحد پول دهستان ما که بدبختانه پشیزی ارزش ندارد چقدر می‌شود. بعد می‌فهمی یک سکه یک دلاری برابر است با سی هزار ریال و این را حس می‌کنی با تمام گوشت و پوستت. این احساس آمدن از جایی را که واحد پولش پشیزی نمی‌ارزد کمی دردناک هست هرچند بخواهی خودت را به آن راه بزنی.

هر چقدر که بگذرد و بیشتر با مردم فرنگ در تماس باشی بیشتر متوجه دلایل صادق هدایت و شهید ثالث و خیلی‌های دیگر می‌شوی که سال‌های سال پیش از اینکه ما دنیا بیاییم ایران را ترک کردند شاید چون چیزهایی که ما الان می‌فهمیم را آنها سال‌ها قبل فهمیده بودند. متوجه می‌شوی خب این همه آدم مرد و زن در این زمین‌های سبز فوتبال محله‌ها بازی می‌کنند چرا اتفاقی نمی‌افتد؟ چرا هیچ چیزی به خطر نمی‌افتد؟ این همه دختر پسر که شب‌های شنبه جلوی دیسکوها و بارها صف می‌کشند که بروند داخل چرا کسی دستگیرشان نمی‌کند؟ اصلا چرا باید اتفاق بدی در این دیسکوها بیفتد؟ من همیشه افسوس می‌خورم و جوانی خودم را در سال‌هایی که خاتمی تازه رییس جمهور شده بود را با این جوان‌های راحت و آزاد مقایسه می‌کنم و احساس یک اندی دافرسنه فراری از شاوشانک بهم دست می‌دهد. وقتی که از لوله فاضلاب بیرون آمد و زیر باران دست‌هایش را بالا گرفته بود.

این همه آدم که با خانواده می‌روند ورزشگاه سینما پیک‌نیک و باربیکیو درست می‌کنند می‌خندند و خستگی هفته را در می‌کنند. این همه آدم در دنیا هستند که با تفریح‌هایشان دارند زندگی می‌کنند و عشق می‌کنند. لذت می‌برند از اینکه زنده هستند. بارها شده که با خودم فکر می‌کنم چرا هوای تهران اینطور نیست؟ چرا سیستم حمل و نقل ایران اینطور نیست؟ چرا پلیس‌های ایران اینطور شیک و باادب و حرفه‌ای نیستند؟ چرا فرودگاه‌ها سوپرها ورزشگاه‌ها، خیابان‌های قدیمی ایران اینطور نیست؟ خلاصه اگر فکر می‌کنید با بیرون آمدن از شاوشانک خاطراتش و دوستانتان را فراموش می‌کنید سخت در اشتباهید. هر روز صفحه‌ی بی‌بی‌سی فارسی جلویم باز است و هی رفرش می‌زنم ببینم خبر جدید شده یا نه؟ دلم می‌خواست آنقدر پول داشتم که برای همه آنها که دوستشان دارم بلیط می‌گرفتم و از شاوشانک نجاتشان می‌دادم. تازه حالا می‌بینی ای وای زندگی چه آسان بوده و من خبر نداشتم. چرا ما در اون کشور کوفتی آریایی روزی صد بار می‌مردیم و باز هم هیچ چیز سر جایش نبود؟ آره زندگی آسان است اما باید سخت کار کنی آنقدر که بعد از هشت شب صدایت در نمی‌آید از خستگی، اما خیلی چیزها سرجای خودش هست و شب‌های که سر روی بالش می‌گذاری لازم نیست استرس قیمت دلار و زمین و خانه و ماشینت را با خودت زیر پتو ببری.

این را نوشتم که ثبت کنم با هر لحظه‌ی خوشی که بیرون شاوشانک دارم به یاد دوستانم آن تو هستم و روزی نمی‌آید که افسوس نخورم آخه چرا ما اینطوری بودیم؟ چرا ما زندگی را جهنم کردیم و سر خودمان کلاه گذاشتیم. مقابل آینه به خودمان خندیدیم و قرار گذاشتیم آنقدر دروغگو و پست فطرت بشویم که بشر به خودش ندیده باشد.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Emiliana Torrini - Sounds Of Silence


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک