Send   Print
وقتی که پایت را برای زندگی بیرون گذاشتی هر چه روزها بگذرند بیشتر متوجه دنیای جدید اطرافت می‌شوی. اولین چیزی که حواست را جمع می‌کند اسکناس‌های زیبا و تمیز یورو یا دلار هست که برای خرید هر چیزی باید قیمتش را در سه یا چهار ضرب کنی تا ببینی با واحد پول دهستان ما که بدبختانه پشیزی ارزش ندارد چقدر می‌شود. بعد می‌فهمی یک سکه یک دلاری برابر است با سی هزار ریال و این را حس می‌کنی با تمام گوشت و پوستت. این احساس آمدن از جایی را که واحد پولش پشیزی نمی‌ارزد کمی دردناک هست هرچند بخواهی خودت را به آن راه بزنی.

هر چقدر که بگذرد و بیشتر با مردم فرنگ در تماس باشی بیشتر متوجه دلایل صادق هدایت و شهید ثالث و خیلی‌های دیگر می‌شوی که سال‌های سال پیش از اینکه ما دنیا بیاییم ایران را ترک کردند شاید چون چیزهایی که ما الان می‌فهمیم را آنها سال‌ها قبل فهمیده بودند. متوجه می‌شوی خب این همه آدم مرد و زن در این زمین‌های سبز فوتبال محله‌ها بازی می‌کنند چرا اتفاقی نمی‌افتد؟ چرا هیچ چیزی به خطر نمی‌افتد؟ این همه دختر پسر که شب‌های شنبه جلوی دیسکوها و بارها صف می‌کشند که بروند داخل چرا کسی دستگیرشان نمی‌کند؟ اصلا چرا باید اتفاق بدی در این دیسکوها بیفتد؟ من همیشه افسوس می‌خورم و جوانی خودم را در سال‌هایی که خاتمی تازه رییس جمهور شده بود را با این جوان‌های راحت و آزاد مقایسه می‌کنم و احساس یک اندی دافرسنه فراری از شاوشانک بهم دست می‌دهد. وقتی که از لوله فاضلاب بیرون آمد و زیر باران دست‌هایش را بالا گرفته بود.

این همه آدم که با خانواده می‌روند ورزشگاه سینما پیک‌نیک و باربیکیو درست می‌کنند می‌خندند و خستگی هفته را در می‌کنند. این همه آدم در دنیا هستند که با تفریح‌هایشان دارند زندگی می‌کنند و عشق می‌کنند. لذت می‌برند از اینکه زنده هستند. بارها شده که با خودم فکر می‌کنم چرا هوای تهران اینطور نیست؟ چرا سیستم حمل و نقل ایران اینطور نیست؟ چرا پلیس‌های ایران اینطور شیک و باادب و حرفه‌ای نیستند؟ چرا فرودگاه‌ها سوپرها ورزشگاه‌ها، خیابان‌های قدیمی ایران اینطور نیست؟ خلاصه اگر فکر می‌کنید با بیرون آمدن از شاوشانک خاطراتش و دوستانتان را فراموش می‌کنید سخت در اشتباهید. هر روز صفحه‌ی بی‌بی‌سی فارسی جلویم باز است و هی رفرش می‌زنم ببینم خبر جدید شده یا نه؟ دلم می‌خواست آنقدر پول داشتم که برای همه آنها که دوستشان دارم بلیط می‌گرفتم و از شاوشانک نجاتشان می‌دادم. تازه حالا می‌بینی ای وای زندگی چه آسان بوده و من خبر نداشتم. چرا ما در اون کشور کوفتی آریایی روزی صد بار می‌مردیم و باز هم هیچ چیز سر جایش نبود؟ آره زندگی آسان است اما باید سخت کار کنی آنقدر که بعد از هشت شب صدایت در نمی‌آید از خستگی، اما خیلی چیزها سرجای خودش هست و شب‌های که سر روی بالش می‌گذاری لازم نیست استرس قیمت دلار و زمین و خانه و ماشینت را با خودت زیر پتو ببری.

این را نوشتم که ثبت کنم با هر لحظه‌ی خوشی که بیرون شاوشانک دارم به یاد دوستانم آن تو هستم و روزی نمی‌آید که افسوس نخورم آخه چرا ما اینطوری بودیم؟ چرا ما زندگی را جهنم کردیم و سر خودمان کلاه گذاشتیم. مقابل آینه به خودمان خندیدیم و قرار گذاشتیم آنقدر دروغگو و پست فطرت بشویم که بشر به خودش ندیده باشد.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Emiliana Torrini - Sounds Of Silence


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک