زمان بیرحم است. ثانیهها سرت را گول میمالند و به خودت که بیایی میبینی همان لحظهای که در مشتت بود چطور لغزیده مثل ماهی افتاده در برکهی تاریک بیانتها. بعدش چارهای نداری جز اینکه به عکسهایت خیره شوی و چایت سرد شود دوباره گرمش کنی دوباره سرد شود. ساعتها بیرحماند. بیرحمتر از سربازی که آخرین گلولهاش را بدون هیچ ترسی در خشاب فرو میکند. و باید روزهای زیادی را بگذارنیم تا بفهمیم چرا دوست داشتیم زیباترین و بیرحمترین حقیقت ممکن را به مچ دستمان آویزان کنیم. این تراژدی تلخ داستان همهی ماست. تراژدی عکسهای رنگ و رو رفته بعدازظهر غمگین و دل تنگ شکسته.
دوشنبه شب که عمو سپان رفت میرداماد شلوغ بود. مثل همهی عصرهای بهاری. با تاکسیهای منتظر. درختان کهنهی خسته، نشسته کنار خیابان. مردمی که میدویدند تا زودتر برسند. فقط کمی زودتر. دوشنبه شب میرداماد تنها شد. تنهاتر شد.
+ ببینید: میرداماد با شعر محمد علی سپانلو و صدای شهرزاد
+ ببینید: مصاحبه جمشید برزگر با محمدعلی سپانلو
+ ببینید: محمدعلی سپانلو؛ قایقران رودهای خشک
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک