Send   Print
شبنم عزیز نامه‌ا‌ی پر از محبت برایم نوشت و متن کامل پستش را برای روز پدر در بلاگش گذاشت. من بی کم و کاست شما را دعوت می‌کنم تا این متن جادویی را بخوانید. این تنها بخش کوچکی از آن مصیبتی است که بر عده‌ی بی‌شماری از ایرانیان رفته است. فاجعه جلوی چشممان اتفاق افتاد و آنقدر نزدیک که خیلی‌ها ندیدند و هنوز نمی‌خواهند ببینند. عده‌ی بی‌شماری خانه، خانواده، زندگی‌ و آرامششان را از دست دادند تا عده‌‌ای خوش‌خیال برای آب و برق مجانی هورا بکشند. فریاد دردناک آنها در طنین هورای آن ساده‌لوحان گم شد. آنچه می‌خوانید داستان واقعی یک درد است.

روز پدر

شش سالم بود، مدير دبستانم - بهرستگان - خواسته بود پدرم رو ببينه، احتمالا براي دريافت كمكی، چيزی. وقتی پدرم رفته‌ بود مدير گفته بود: به! جناب سرهنگ! ما منتظر يه آدم سن بالای چاق بوديم با موهای كمی ريخته! شما چرا اينقدر جوان و بلند و بالاييد؟! و اين شده بود جزو حكايت های شيرين اون روزها. پدرم "قرار بود" - به رسم طبيعی تلاشش در زندگی - از جوان‌ترين ارتشبدهای ارتش ايران بشه. اما اين "قرار بود" محاسبه‌های سرنوشت رو نكرده بود.

پدرم هميشه عجله داشت، هفت ماهه به دنيا اومده بود، كودكی رو به اجبار تلخيش پريده بود تا نوجوانی، و نوجوانی رو دويده بود به سمت خشونت و انضباط بزرگسالی. خيلی كم سن بوده كه از خانه‌ی پدری با هزار آرتيست‌بازی ميرسونه خودش رو به دبيرستان نظام، و بعد روزهای تعطيل كه بقيه‌ی رفقا به اقتضای طبيعت ميرفتن استراحت و تفريح، در هر فرصتی ميرفته خيابون نادری كه پاتوق انگليسی‌ها و آمريكايی‌ها بوده تا جواب مشكلات زبان انگليسی كه در طول هفته يادداشت كرده بوده از "خارجی‌ها" بپرسه. ( وقت برای تلف كردن نيست ! صد هزار بار اين رو ازش شنيده بودم... ) و اينطوری ميشه كه در دانشگاه افسری موقع ملاقاتی با شخص اول مملكت كه همراه يكی از نمايندگان امريكايی بوده، معرفی ميشه، با انگليسی بسيار غنی حرف ميزنه و تقدير ميشه. سالها بعد روزی كه در امتحان گذروندن دوره‌ی عالی ارتش در امريكا از نفرات برتر ميشه، تعدادی از رفقای قبول نشده از كنارش رد ميشن و شوخی جدی ميگن تا طلوعی هست ما ته صفيم. و اين فرضيه‌ی "قراربود" كه بابتش شب و روز زحمت ميكشيده، براش قو‌ی‌تر ميشه.

در عين حال شروع ميكنه با دانشگاهی در امريكا به شكل مكاتبه‌ای مديريت خوندن، شايد پيش‌بينی‌هايی ميكرده اما نه چندان واضح چون در سفرهای زيادش به امريكا و امكان موندن هربار برميگرده و ميره پشت ميزش ميشينه تا به اون قسم - كه خود شخص اول مملكت پاش نايستاد و رفت- تا آخرين لحظه وفادار بمونه.

چند ماهی بعد از انقلاب وقتی اعلام شد افسرها بايد اسلحه‌هاشون رو تحويل بدن، عليرغم اصرار اطرافيان برای به دردسر ننداختن خودش، ميره و خودش رو معرفی ميكنه كه به قانون احترام بذاره ! و اسلحه رو تحويل بده. و البته اونجا كسی به نام م. ق كه بعد‌ها خبر كشته شدنش در جنگ رو خونديم، اسلحه رو ميذاره روی شقيقه‌اش و به كسی كه بالادستش بوده ميگه: شما امر كنی همين الان ميفرستمش به درک. بالادستی اما كه مهندسی بوده از اروپا آمده، كه حتما با هزار آرمان انسانی انقلاب كرده بوده، م.ق رو مرخص ميكنه و به پدرم ميگه: جناب سرهنگ، همراه سرباز می‌فرستمتون كه بريد از در پشتی بيرون و ديگه نيايد اينجا.

روزهای غريب شروع ميشه، حقوق پدرم به دليل مذهبش - مثل تمام كارمندان بهايی دولت سابق - بعد از پر كردن فرمی در بانک، قطع ميشه. پدرم هر روز و بيشتر اوقات مسيرهای طولانی رو به دليل شروع جنگ و نبود بنزين و نداشتن پول، پياده ميره تا به بچه‌های كوچولو، خانم‌های خانه‌دار، رستوران دارهای بلندپرواز و دانشجوها زبان درس بده، و مادرم خياطی ميكنه تا چرخ زندگی بچرخه. و البته كه وقت برای تلف کردن نیست ... بنابراين وسط قرض و بدبختی در كنارش تحصيل مكاتبه‌ای رو ادامه ميده تا بالاخره دكتراش رو در مطالعات صلح ميگيره. جناب سرهنگ پاک ميشه، و دكتر خودش رو از پشت اون "قراربود" بيرون ميكشه.

در دوران جنگ ص.ش از فرماندهان بنام جنگ که زمانی از شاگردان پدرم در دانشكده افسری بوده و به دلايلی بهش ارادت داشته، از طريق دوستی مشترک براش پيغام ميده كه بيا و از باورت دست بردار كه تو از زبده‌های آموزش نقشه‌خوانی ارتشی. پدرم ميگه اگر با همين باوری كه هستم قبولم داريد، با كمال ميل ميام. ديگه هرگز كسی سراغش رو نميگيره تا سالها‌ ميگذره.

من ٢١ سالمه، دوران دفاع مقدس تمام شده و زمان سازندگيه، كه زنی مياد دم خونه‌مون با چادر، در ميزنه، مادرم تا در رو باز ميكنه زن وارد خونه ميشه، چرخی ميزنه و پيش از اينكه مادرم بتونه واكنشی نشون بده ميگه اشتباه اومدم و ميره. چند هفته بعد دو مرد مسلح پدرم رو از خونه ميبرند و وقتی مادرم ميگه حكمتون كجاست، اسلحه رو ميگيرن طرفش كه اين هم حكم. در تماس با تمام ارگان‌ها حتی زندان‌ها هيچكس از بازداشت پدرم خبر نداره و تازه شماتت هم ميشيم كه چرا گذاشتيم ناشناس‌ها ببرنش! شب به خونه آورده شد با گونه‌های سرخ كه روی پوست سفيدش به طرز عجيبی نقش بسته بود. لبخند ميزد و ميگفت چند تا سوال كردن و همين.

زمان برد تا از طريق كس ديگری دونستم در يكی از طبقات بالای هتل هما يا يكی ديگه از اين هتل‌های بين المللی، توسط كسی به نام الف در كنار دو نفر كه يكی نقش آدم بده و ديگری آدم خوبه رو بازی ميكرده به قهوه دعوت ميشه، و قهوه در حاليكه در تراس هتل برعكسش كرده بودن و بهش سيلی ميزدن بهش داده شده. سرهنگ كورش طلوعی كه در يكی از رده‌های بسيار بالا و حساس اداره‌ی دوم ارتش شاهنشاهی سمت داشت پيدا شده بود، اونهم به دليل خبر دادن كسی از يك جلسه‌ی دعای بهایی‌ها. چه حسن اتفاقی ! اين ملاقات - بازجویی‌های پرفشار، هفته‌ای يكبار، و تا چند سال ادامه داشت، و هربار با تلفنی و قراری جلوی دكه‌ی روزنانه‌فروشی سر ديباجی شمالی، و هر بار با تاكيد به اينكه خداحافظی كن از خانواده و بيا. و هر بار شب پدرم برگردونده ميشد. تا اينكه آقای الف، كه حالا شيفته‌ی بابام شده بود، و گاهی زنگ ميزد كه "كورش جان دلم گرفته بيا يه كم گپ بزنيم" - (البته در همون شكل و شمايل فرستادن راننده و مكان نامعلوم ) - بهش ميگه هر چی ميخوای بگو تا برات انجام بدم، ما زمان زيادی نخواهيم موند. پدرم مسلما چيزی نميخواد ولی آقای الف چيزی ميخواد. در آخرين ملاقات با اندوه زياد ميگه: "كورش برام دعا كن !" و بعد ديگه كسی پدرم رو احضار نميكنه.

در دوران خاتمی بالاخره پدرم با دستهايی كه از شدت لرزش و فشار عصبی قادر به يك امضای ساده بدون چين و شكن نبود، در شروع يک بيماری كه بعدها خودش رو نشون ميده، پاسپورت يكبار مصرفش رو ميگيره و در حاليكه من توی كوير سر فيلمبرداری بودم، از ايران ميره.

پدرم كم كم خاطرات تلخ گذشته رو از ياد برد، انگار ذهنش خوب‌هاش رو سوا كرده بود و بدهاش رو ريخته بود دور تا بتونه از شر "قراربود" بالاخره خلاص بشه. تنها نكته‌ای كه تا قبل از رفتنش يادش بود و پای تلفن هم بهم گفت اين بود كه: "حقوق تمام سالهای خدمتم رو خوردند، يه ليوان آب هم روش. "

تابستون گذشته وقتی پدرم با نوه‌اش ميخنديد و از ديدنش كيف ميكرد، حتی يادش نبود كه چقدر شاگرد داشته هم در دوران ارتش و هم در دوران بعد از انقلاب، يادش نبود كه چرا كسانی دوستش دارن و به من از سر لطف و صفا پيغام ميدن كه به بابات مديونيم.

پدرم نهم فروردين رفت. با تمام آرزوهای از دست رفته و محقق نشده، و اراده‌ای كه مخصوصا در تصميم‌گيری‌های بی‌پروای بعد از مريضيش ديدم. با تمام جديتی كه در تمام زندگی در برابر همه چيز به ويژه اعتقاداتش داشت و تمام آرامش و سهل‌گیری اجباری اين سالهای آخر كه هر بار پای تلفن ميگفت: دنيا همه هيچ و كار دنيا همه هيچ ... البته همچنان بعيد ميدونم كه ته دلش در مورد تلف نكردن زمان كوتاه اومده باشه.

نميدونم چرا اينها رو مينويسم، و چرا اينها رو اينجا مينويسم. شايد چون ميخوام اين خاطرات لااقل از پاک‌شدن حافظه‌ی‌ من در امان بمونن، شايد چون معتقدم زندگی تک تک ايرانی‌ها بويژه از ٣٥ سال گذشته ميتونه يه كتاب باشه، شايد هم چون خيلی ساده روز پدره و من هم مثل همه‌ی آدمهايی كه پدرشون نيست، دلم برای بابام تنگ شده. نميدونم. روز پدر به همه‌ی پدرها مبارک.

+ عکس: آخرین تصویر شبنم با پدرش
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Katie Herzig- i hurt too


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک