خیلی ساده لال شدم. قبل از اینکه صدایم یک ماه و اندی در نیاید هیچ فکرش را نمیکردم آدمیزاد به این سادگی لال شود و از درون شروع به پیر شدن کند. خیلی سریع مثل بخار شدن آب دریاها. یک روز ساعت پنج و بیست دقیقه بود که خبرش را دادند. ساعتها برایم ایستادند دنیا سیاه شد و رفتم آرام روی تختم دراز کشیدم. اشکهای شورم از کنار گوشم آهسته رد میشدند و قلقکام میدادند. هیچ فکر نمیکردم از راه دور قلبم اینطور بلرزد. انگار بایستد و دیگر بعد از آن هیچ چیز دست خودم نبود. در زندگی مواقع کمی پیش میآید که رفتار آدم دست خودش نباشد. مخصوصن اشکهایی که در سکوت بریزند. از فاصلهی چند هزار کیلومتری. چه طناب ضخیمی ما را از دور به هم وصل کرده. انگار کسی آن طرف در خانهی مادربزرگ طناب را میکشید و قلب من اینجا داشت از جایش کنده میشد. فکر کردم بدترین لحظهی دنیا شاید این باشد. همان وقتی که تصمیم میگیری نمیتوانی برگردی به شهرت ولی دلت میخواهد آنجا باشی. یک تصمیم سخت آگاهانه که نفست را بند میآورد. تنها کسانی میتوانند این ثانیهها را درک کنند که خودشان آن را از سر گذرانده باشند. برای دیگران اینها فقط جملات بیسر و ته سوگواری روی کاغذ باقی خواهند ماند.
دلم نمیخواست و هنوز هم نمیخواهد باور کنم که نیست. که ما را گذاشت و رفت. صد بار آخرین دیالوگهایمان را برای خودم بازسازی کردم. صدایش را تجسم کردم. آخرین خندهاش در گوشم مثل صدای موجهای دریا درون یک صدف پیر میپیچید. از من میخواست زودتر برگردم ایران. میپرسید چقدر درس میخوانم که دیگر بس است و من هربار وعدهی چند ماه دیگر را میدادم. به آخرین عکسمان پارسال تابستان هزار بار نگاه کردم. سفت بغلش کردم و کنار هم نشستیم. به دوربین نگاه میکند و به درخواست من دارد از ته دل میخندد. بعد از این عکس برگشت و چند بار من را بوسید از همهی آنها هم عکس گرفتم که تار افتادهاند. آنها با ارزشترین عکسهای تار دنیا برای من هستند.
راستش را بخواهید هیچ وقت فکر نمیکردم اتفاقهایی برای آدمیزاد میتواند بیفتد که تکهای از قلبت را از جا بکند و زیر تل خاک چال کند. و تو دیگر هیچوقت آن تکه را نخواهی داشت. تبدیل خواهی شد به آدمی با قلبی نصفه نیمه. برای همین شاید آدم سنگدلتر میشود. روزهای سخت و از دستدادن آنهایی که دوست داشتنیاند همهی آدمها را سخت و سنگدل میکند همانطور که فشار و سختی زغال سنگ را تبدیل به الماس میکند. با این تفاوت که آدمها الماس نمیشوند. آنها زامبیهایی تنها میشوند که شبها تا دیروقت بیدار میمانند و دیگر هیچ چیز نمیتواند آن تکهی از دست رفتهی قلبشان را بهشان برگرداند. از ته دل نخواهند خندید و همیشه در عکسهایشان غمی تاریک و پنهان روی طرح لبخندشان دیده میشود. اینطوری بود که من دور از ایران تکهای از قلبم را زیر خاک گورستانی در شهری کوچک برای همیشه دفن کردم. و این سختترین تجربهی زندگی من در همهی این سی و پنج سال بود.
نوشتههای زیر پستهای گاه و بیگاه من در این چند سال اخیر است که برای مادربزرگم نوشتم. همهشان را یک جا زیر این متن میآورم:
بیست دسامبر ۲۰۰۸
برای مادربزرگها و بابابزرگها و برای شب یلدا
مادربزرگ کسی است که با عینک ضخیم و صدای قرآن خواندنش معنی پیدا میکند. بابابزرگ کسی است که با زانوهای دردناکش و نانهای داغ دستش از نانوایی آشنای محل معنی پیدا میکند. مادربزرگ کسی است که مهربانی نگاهش و اشک چشمانش با بوی سیگار و صورت چروکیدهاش معنی پیدا میکند. بابابزرگ کسی است که با کت قهوهای کهنهی تنش ( که همیشه برای ما نوهها شکلات و خوراکی داخل جیبهایش داشت ) معنی پیدا میکند.
امشب، شب یلدا است و به پیشنهاد من همه خانهی قدیمی و گرم مادربزرگ مهربان آذریام جمع خواهیم شد. و بابابزرگ که سیزده سالی است تنها عکس دورهی جوانیاش روی رف و خاطرههای قدیمی از او، یادش را زنده نگه داشته است. امشب بهانهی خوبی است که دور هم جمع شویم. که بشینیم و خاطرههای چندین بار شنیده را دوباره بشنویم و با خندهی مهربان مادربزرگها و پدربزرگها بخندیم.
در ذهنتان تکمهی Record را بزنید وشبهای نایاب دورهم بودن را ضبط کنید، که شاید روزی تنها بودید و دلتان برای مادربزرگ مهربان و دورتان تنگ شد و خواستید دوباره شبی چون امشب را Play کنید. قدر با هم بودن را بدانیم. مادربزرگها و پدربزرگها را تنها نگذاریم و دورشان را شلوغ کنیم که روزی خودمان تنها خواهیم شد چون آنها. اگر شهرها و مرزها بین شما و آنها فاصلههای سربی کشیدهاند، یک تلفن و احوالپرسی کوتاه میتواند دل آنها را شاد کند. این شادیهای کوچک را که به دنیا میارزد از هم دریغ نکنیم. همیشه و همهوقت خانههای قدیمی بزرگترها گرم و شاد باد.
بیست و شش آوریل ۲۰۰۹
برای مادربزرگ آذریام
ظهر زنگ زدم به مادربزرگ مهربان آذریام. داشت خانهی کوچکش را جارو میکرد. تصورش کردم. با مهربانترین نگاه دنیا. تنها. در خانهای که روی تمام دیوارهایش جای دستان کوچک تعداد زیادی نوه هنوز که هنوز است برایش میدرخشد. و به هر کجا که نگاه میکند صدایی میشنود و پشت هر شیشهی خاک گرفتهی اتاق، تصویر دخترش یا پسرش را میبیند که دور هستند این روزها از او و از دنیای کوچک تنهاییاش. برایم میگفت که از هواپیما و از قطار بدش میآید چون همهی فرزندانش را به شهرهای دور میبرد. دور از خانهای که روزگاری سر و صدای بچهها در آن، لحظهای جلوی آفتاب بهار آرام نمیگرفته است.
از آرتروزش گفت از کلیهاش از پاهایش که درد میکند هنوز و هنوز از سرش و از کمرش که درد میکند هنوز و هنوز. دیشب دوستی موزیک لالایی آذری برایم فرستاده بود که وقتی گوش دادم دلم برایم مادربزرگ تنگ شد. آنقدر تنگ شد که به او زنگ زدم. کلیپ را نگاه کنید. این سرنوشت همهی ماست. از قاب زمان بیرون بیایید و به مامان و باباها و مادربزرگها و پدربزرگها نگاه کنید. حق بدهید که غمگین میشوند وقتی این روزهای کهنسالی تنها میمانند در خانههای بزرگ پر از خاطره. اگر شما هم مثل من دلتان تنگ شد برای هر کس، تلفن را بردارید و شمارهاش را بگیرید. ثانیهها مهربانترین دشمن خاطرهها هستند. شاید فردا دیر باشد.
هفده آوریل ۲۰۱۱
برای تابستانهای دور
امروز داشتم به شبهای تابستانهای دور فکر میکردم. ما که بزرگترین آرزویمان قایم باشک با دخترخالهها و پسرخالهها بود. شبها حیاط مادربزرگ را آبپاشی میکردیم و گاهی سر شلنگ دست گرفتن هم دعوایمان میشد. داشتم فکر میکردم به آخر شبها موقع خواب وقتی پتو و متکا وسط بهارخواب یا حیاط پهن میکردیم و با افسانههای مادربزرگ به ستارههای چشمک زن خیره میشدیم. فکر میکردم به بازیهای آخر شب وقتی بزرگترها سرگرم صحبت میشدند و ما وقت داشتیم از ذوق بیرون خوابیدن و در کنار دخترخالهها جفت چارکش انداختن بیخواب شویم. خیلی خوشحال بودیم که گرمترین شبهای سال در خانهی قدیمی مادربزرگ در سردترین تشکها میخزیدیم و زیر پتوهای سنگیناش نفسمان بند میآمد. قسمت آخر و مجبور شدن به خوابیدن با نهیبی بزرگ دیگر عادت همیشگیمان شده بود. انگار هیچ وقت ما نمیتوانستیم یک شب با خیال راحت با بچههای فامیل بازی و شیطنت کنیم.
همهی اینها را گفتم که برسم به نکتهی آخر. ( که شما همهتان میدانید و حتمن باهاش خاطره دارید) خواستم بگویم اگر روزی مادر شدید یا پدر شدید و فسقلیهای قد و نیمقدتان داشتند نصفه شب جفتک چارکش میانداختند، سرشان داد نزنید که بگیرند بخوابند. بگذارید حسابی سیر بازی و خنده شوند. آخر این شبها را دیگر نخواهند دید. بیدغدغه خندیدن، با رمز و رازی کودکانه حرف زدن و به فردا فکر نکردن. بعد مثل من سی ساله میشوند و یک شب دلشان لک میزند برای همان تشکهای سرد وسط حیاط. و برای همان بازیهای نیمهکاره مانده با فریاد: بگیرین بخوابین، صدای کسیو نشنوم دیگه …
بیست و پنج می ۲۰۱۱
برای مادربزرگ
عصر به مامان بزرگ زنگ زدم روز مادر را تبریک بگم. گوشی را که برداشت هنوز داشت آخرین صلوات نمازش را میفرستاد. صدایش را شنیدم. معمولن با صدای بلند حرف میزند. اسم نوههایش را یکی یکی میگفت و زود فهمید منم. اجازه نمیداد من صحبت کنم از بس قربان صدقهام میرفت. دعا میکرد. صلوات میفرستاد و دور خودش فوت میکرد. نصیحتم میکرد اول ازدواج کنم بعد مهاجرت. گاهی به حرفهای من گوش نمیداد و قربان صدقهاش را شروع میکرد. جوری با من حرف میزد که شرمندهاش میشدم. تا حالا نشده بود که کسی اینقدر دوستم داشته باشد و اینقدر از ته دل با من صحبت کند.
بعد فکر کردم چند نفر در دنیا هستند که با ما اینطور حرف میزنند. از ته دل. بدون چشمداشت و برنامهچینی. بدون هدف و توقع. همهی ما صداهای زیادی را در طول عمرمان میشنویم ولی هیچکدامشان به زیبایی آنهایی نیستند که از روی عشق و محبت قلبی ابراز میشوند. مثل نسیمی که از روی موجهای دریا بلند میشود و به صورتمان میخورد، فرق دارد با بادی که دود شهر را خالصانه نثارمان میکند.
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Azeri Lullaby
+ کلیپ Azeri Lullaby را ببینید: Azeri Lullaby by Shovket Alakbarova
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک