گاهی جسم دیگر نمیتواند بارش را بکشد و کولهباری از هنر و دانش و افتخار زیر خاک پنهان میشود. چه بیشمار هنرمند و شاعر و دانشمند این سالها بغضهای ما را به ثانیهها دوختهاند. آنهایی که دنیا بدون خندهی مهربانشان چیزی کم دارد.
بعضیها مثل مداد سیاه روزهای دبستان تمام میشوند. یک روز عادی بدون مقدمه. قبل از آنکه وقت داشته باشند کسی را خبر کنند. از یک جایی به بعد دیگر نمیکشند. مغزش نمیکشد. ترجیح میدهد انتخاب میکند از فلان روز شعورش را دفن کند و فقط با جسمش زندگی کند. برای همین است هر روز ما آدمهایی خالی و بیاحساسی را میبینیم که از شیشهی مترو به دوردستها خیره شدهاند و گاهی خمیازه میکشند و روزهای مانده تا آخر ماه را در افکار خاکستریشان میشمرند.
نوشتهی منزجرکنندهی عباس معروفی را که خواندم بهانهی این پست شد. معروفی برای من تمام شد. نه برای همهی آن چیزهایی که این سالها ازش شنیده بودم و بدقولیهایش و شارلاتان بازیهایش. نه برای آن چرندیات عمودی که مینوشت و دوست داشت عاشقانههای دمدستیاش باشد برای دخترهای سادهدل اطرافش و عکسهای دلبریاش پای هر کدام. فقط برای همین متن منتشر شده در سایت بیبیسی. فکر نکنم دوباره بتوانم سراغ سال بلوا و سمفونی مردگان بروم و به یاد نیاورم نویسندهی بیمارش را. او روحش را با دستان خودش به انتخاب خودش دفن کرد.
وای به حال نسلی که نویسندهی دگراندیش آوانگاردش امثال معروفیها باشد. گاهی از ته دل احساس یک جهان سومی بدبخت را میکنم که هر کجای دنیا باشم اخبار تلخ فرهنگ بیمارش مثل سایه دنبالم میکنند و خوب میدانم راه گریزی نیست. چه داستان تلخی.
پینوشت: امشب ماه کامل بود. عکس از ماه کامل امشب است از یک گوشهی دنیا.
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Moslem Rasouli - Wish You were Here
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک