May 17, 2016
داستان آفتاب تنها روی سنگفرش اردی‌بهشت
آفتاب روی سنگ‌فرش حیاط دراز کشیده بود و باد لای شاخه‌های ضخیم چنارها گم می‌شد. درست ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه بود یا شاید شبیه به این. داشتم فکر می‌کردم و خاطرات رنگ پریده‌ام هیچکدام به خط نمی‌شدند. برای خودشان اینطرف آنطرف می‌دویدند. گذر زمان را مثل دویدن خون در رگ‌هایم حس می‌کردم. فکر می‌کردم به روزهای اردی‌بهشت دور. کلاس سوم آقای دانشور و جدول ضربش. لبه‌ی جوی آب راه می‌رفتم و با خودم می‌خواندم. سه پنج تا پانزده تا. آن روزها بزرگترین آرزویم حفظ کردن جدول ضرب بود.

روزهایی که انگار کوتاه بودند و جایی پشت شمشاد‌ها قایم شدند. باید بین خواب و بیداری به آفتاب روی سنگفرش‌ها خیره بشی و به روزهای دور فکر کنی. خاطره‌های قدیم را نباید فراموش کرد. نباید بگذاری سرعت زندگی تو را دوان دوان پی خرید شیر و اجاره خانه اسیر کند. باید فکر کرد و چه لذتی دارد وقتی نگاه میکنی به اعماق تاریک کودکی‌هایت. روزهایی که خیلی وقت است ازشان یاد نکردی را از آن پایین‌ها می‌کشی بیرون و زیر نور دوباره نگاهشان می‌کنی. خاکشان را میگیری و دوباره همان صدای جوی آب خیابان هفده شهریور در گوش‌هایت جاری می‌شود.

از دور حواسم به باد هست. شاخه‌ها را در تنهایی می‌رقصاند. آفتاب جایش را عوض کرده و خودش را کشیده تا کنار صندلی‌ها. صدای قطعه‌ی دیوانه با باد قاطی می‌شود. نگاهشان می‌کنم. چایم را سر می‌کشم. با خودم تکرار می‌کنم: سه پنج تا.

+ عکس: MR Bex
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: گروه داماهی، دیوانه


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2016/05/17/p/10,35,31/