Send   Print
همه چیز مثل برق و باد می‌گذرد. یکهو وسط زندگی خودت را پیدا میکنی تنها. آنقدر تنها که حتا جلوی آینه هم آشنایی نمی‌بینی. تقدیرت اینطور است گویا. ثانیه‌های ساکت زیر سقف خانه‌ات را رج می‌زنی بلوزی کاموایی می‌بافی به رنگ آبی تیره و تنت می‌کنی تا آخرین چهارشنبه‌ی پاییز.

می‌نشینی گوشه‌ی دنج زندگی‌ات و فکر می‌کنی. فکر می‌کنی به سال‌های رفته. من خیلی به روزها و سال‌های رفته فکر می‌کنم. فکرم یک لحظه هم آرام نمی‌گیرد. پشت چراغ قرمز به یاد آقای کاویانپور معلم کلاس پنجمم می‌افتم و کت قهوه‌ای گشادش. فکر می‌کنم به این راهی که آمده‌ام، به اینجایی که ایستاده‌ام، به لحظه‌هایی که از دست داده‌ام، به حرف‌هایی که نگفته‌ام. حرف‌هایی که در دلت تلنبار می‌شوند و آنقدر بهشان بی‌اعتنایی می‌کنی تا یادت برود. اما خب آنها لجبازتر از این هستند که به این زودی دست از سرت بردارند. از هر فرصتی استفاده می‌کنند تا بپرند رویت و همه‌ی آرامش سنگین شب‌ات را بهم بریزند. اینطوری تمام چهارشنبه بعدازظهر با فکر و خیال روزهایی می‌گذرد که دیگر تکرار نمی‌شوند. ثانیه‌هایی که مثل جرعه‌ای آب از لای انگشتانمان لغزیده‌اند.

فکر می‌کنی انگار کسی حرف‌هایت را نمی‌فهمد. شاید به زبان آنها نمی‌توانی صحبت کنی. راستش را بخواهید خیلی سخت است با کسی که همه عمرش مثلا با زبان اسپانیولی حرف زده به فرانسه چیزی حالی کنی. سرش را تکان می‌‌دهد لبخند هم شاید بزند اما ته ته دلت می‌دانی که منظورت را نفهمیده. انگار یک دیوار نامریی این وسط هست. همین بین. بین من و آنها. این آنها گاهی چند نفرند گاهی عده‌ی بی‌شماری. به همین سادگی توضیح این عده مشکل هست. حداقل شاید مشکل‌ترین کاری که این اواخر انجام داده‌ام. همه‌ی ما در زندگی‌مان روزهایی داریم که این عده برایمان خودنمایی می‌کنند و مثل عروسک‌های بی‌‌حوصله‌ی خیمه شب‌بازی از جلویمان رد می‌شوند. همین عده که لبخند می‌زنند و هیچ از حرف‌هایمان نمی‌فهمند.

گاهی هیچ چیز جز صدای عود برایم دلنشین نیست. شب‌های بغداد گوش می‌کنم. دعوتتان می‌کنم به شنیدن صدای جادویی عود بحر غازی.

با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: شب‌های بغداد. بحر غازی


+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک