تنگیل عزیز:
قرار نبوده و نيست که من برای نوشتههايی که اينجا مینويسم و عکسهايم به کسی پاسخگو باشم.
علايق من همينها هستند. همين گلهای قشنگ کاخ زيبای نياوران که خيلی دوستشان داشتم.
مثل اينکه فقط برای شما اين صحنه خيلی حساسيتزا و مشکل دار بوده. نمیدانم تا کی میخواهيد ديگران را مجبور کنيد تا از چشمان شما دنيا را بنگرند؟
سلام بر ايمان
سلام بر آسمان رشت
سلام بر راسکين بزرگ
we'd sing and dance forever and a day
we'd live the life we choose
we'd fight and never lose
for we were young and sure to have our way
la la la la
سرزمین رویایی عزیز،
اینطور امکانات گفتگو را تا حد یک مکالمه آشپزخانه ای مادر و دختر در مدت زمان داغ شدن یک لیوان شیر خوار نسازید. اینجا که ما آدمها منیت یکدیگر را نمی بینیم حیف است مثل دنیای بیرون خود را اسیر الفاظ گردانیم تا مبادا کم بیاوریم. اینجا فرصتی برای رها کردن پیکره زبانی و اتکا به شم زبانی است. اینجا دیگر نیمکت پارک نیست تا شما به عبارت "به گلهای باغچه خود بپردازید" با یک تکنولوژی هورمون پراکنی پاسخ گویید. اگر پایه گفتگو باشید و اگر دلتان را اینجا به این نیت که بیشتر از اینکه پاسخ دیگران را بدهید با آنها گفتگو کنید، صفا بخشید، نیک خواهید دانست که پرداختن به گلهای باغچه خود استعاره از چیست.
شما و علاقه هایتان بسیار محترم، اما برای نشان دادن جلوه ای از علاقه تان چرا سراغ نمونه های حساسیت زا می روید؟ چرا سراغ نمونه های عادی تر و در عین حال ناشناخته تر و ساده تر، چیزی که خود اولین نفری باشید که آن را می بینید و از آن سخن می گویید، نمی روید؟ دقت کنید که من از شما سوال پرسیدم، امر و نهی نیست. آیا جواب این سوال من را می دهید؟
""...Those WeRe The DaYs, My FrieNd WE Thought THey'd NeVeR EnD ...""
نتيجه ؟
تنگيل عزيز:
ما باغچه نداريم در اين آپارتمان. پس اجازه بدهيد با باغچههای ديگر سرمان را گرم کنيم.
ملودراماتيک؟ يا هر چه اسمش را میخواهی بگذاری. آره من اينطورم. يک انسان ملودراماتيک ! که به گذشتهی تمام مغازههای قديمی و تمام قاب عکسها و چراغهای راهنمايی و کاخها و باغچههايشان علاقه دارم.
اين علاقهی من هست و مسوليت مربوط به آن را به عهده میگيرم. شما اگر کارهای واجبتری داريد يا علايق ديگری داريد به من مربوط نيست. بگذاريد علايق و داستانهای کوچک ذهن هر کس مال خودش باشد.
من اين جور جاها دلم وحشتناک ميگيره!
دوستان، عزیزان، ای آدمها:
ملودرامانیک شدن لوس است مگر اینکه آنقدر هنرمند باشید تا زمان و مکان مناسبش را بیابید. ذات هنر همین است. تمام ذرات این عالم، تمام آهن قراضه ها، تمام شیشه های عطر، تمام قابهای عکس، تمام تابلوهای رستورانها، تمام علائم راهنمایی و رانندگی و تمام هر چه که اسمش را بلدی سرنوشتی مانند همین گلهای محمدرضا جان داشته اند و دارند و خواهند داشت. این را همه می دانند. حتی آن جناب لئون. محمد رضا جان فرصتی یافت تا چند شبی شاه این کشور باشد، همانطور که بنده فرصتی قسمتم شد تا چهار سال دبیرستان مبصر کلاس باشم و شما شاید فرصت این را یافتی که زمانی که پسر خاله ات پای چپش شکسته بود روزی یکبار در درآوردن لباسهایش کمکش کنی. به گلهای باغچه خود بپردازید و بگذارید اندوه و شکوه قاجار و پهلوی و هاشمی و خامنه ای به تنهایی سنگینی چرخش تاریخ را به سینه بگیرند.
عکس قشنگیه... خود محمدرضا فکرش رو می کرد که یه روز کار به اینجا برسه و دیگه این گلها رو نبینه؟ بعید میدونم
عزیزم من از ته قلب آرزو میکنم دیگه هرگز از آمد و شدهای پر سر و صدای تشریفات، هیچ اثری نبینیم و نشنویم. نه از تشریفات تاجدار و نه عمامه دار
سلام تازه شروع به نوشتن کردم خوشحال می شم تبادل لينک کنيم.ممکنه به يه سوالم جواب بدی ممنون.چطوری می تونم با فونتی که می نويسی بنويسم توی بلاگ اسپات هر كاري كردم نشد
چرا من تا حالا به اين گلها اينجوری نگاه نکرده بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوبه که هر روز از جلوی اين گلها رد ميشوم :))))) خاک برسرم واقعا