ما نسل بی قراری شده ييمُ انگار ديگر هيچ جا خوشحال و آرام نيستيم. تصويرت اما پر از آرامش بود.
چقدر سرشار از احساس و اميد بود اين نوشته....
وطن پرنده پـــر در خون
وطن شكفته گـل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خــون
وطن تـــرانه زنــدانی
وطن قصیده ویــرانی
ستارهها اعدامیان ظلمت
به خاك اگرچه میریزند
سحر دوباره بر میخیزند
بخوان كه دوباره بخواند
این عشیره زندانی
گل سرود شكستن را
بگو كه به خون بسراید
این قبیــله قربانی
حرف آخــر رستن را
با دژخیمان اگر شكنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبـــار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینك ترانه آزادی
اینك سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـــــردای ما
روز بزرگ میـــعاد
بگو كه دوباره میخوانم
با تمــامی یارانم
گل سرود شكستن را
بگو بگو كه به خون میسرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخــر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران
همه ايرانی های در تبعيد ما هستيم نه اونها!
قربون مهربونیت رویایی جان...
رويايی جان عزيز نازنين، چی بگم؟ يعنی آنقدر اين کارت و نوشته ات به دلم نشست که ترجيح میدهم سکوت کنم تا دلم برای دلت خبر آورد که در درونش از لطف و محبت دوست چه غوغايی برپاست:)
قشنگ بود و پر احساس
هميشه فكر ميكنم مني كه توي ايران چندصد كيلومتر از پدر و مادرم دورم و همش دلتنگ ديدارشونم چطور ميتونستم برم تو غربت و سالها نبينمشون و دوريشون رو تحمل كنم... اونوقت از تصميمي كه چند سال پيش گرفتم و نرفتم غربت شاد ميشم... گرچه اينجا گاهي ادم جونش به لبش ميرسه ولي فقط عشق عزيزانمه كه باعث ميشه تحمل كنم... بسيار زيبا نوشتي ...