سلام. مطلب وحشی رو خوندم و خيلی زيبا بود .اجازه دارم اون رو تو وبلاگم بگذارم؟
کار های مامان را چرا در وبلاگتون نمايش نميدهيد. اگر من بودم اين کار را ميکردم!
وقتی که بچه ایی فکرشم نمی کنی که یه روزی حسرت روزهای کودکی را بخوری، همیشه وقتی سنت می پرسن سالها رو به انضمام ماهاش می گی که بزرگتر جلوه بده ، دلم برای آونروزا تنگ شده
سلام. خيلی خوب و با احساس نوشته بودی. زيبا بود. خوش به حالت که خونه حالات همون خونه دوران کودکيته! تو حداقل می تونی گاهی به گذشته برگردی و خاطراتتو مرور کنی. ولی من و امثال من چی؟ به ما حتی اجازه ندادن که يه خونه داشته باشيم که هر وقت ياد بچه گيمون افتاديم بتونيم يادش بيفتيم! اون جمعه هايی که شما مرضيه گوش می داديد و دوست داشتين فکر نکنين در حال جنگيد ما آواره و بی پناه تاوان اشتباهات دولتمردان را می داديم! پس قدر اين گنجينه بزرگی رو که داريد بيشتر بدونيد.
قدر اين روزها رو بدون که ميتونی تو خونه پدری و اتاقت اين حسها رو تجربه کنی. دلم خيلی زياد برای اتاق ابيم تنگ شد. يه اتاق با ديوارهای ابی و پر از پوستر و عکس وگليم سرخ و ابی و پرده ها ی ابی کمرنگ...درسته که الان به جای اون اتاق يه خونه دارم ولی...اون اتاق هر کنجش يه دنيا خاطره بود.
اون خونه و اون اتاق الان ديگه نيستند و نميدونی دلم چه تمنايی داره واسه دوباره ديدنشون. قدر اين روزها رو بدون.
ميدونی؟ من هنوز هم يه تکه ای از بچگيم رو برا خودم نگه داشتم. همين هفته پيش برای خودم يه عروسک خريدم و به اندازه ۸ سالگيم براش ذوق کردم.اين بچگی درست به اندازه بزرگ بودن با ارزشه و بايد حفظش کرد. تا بتونی دوباره از لذتهاش بهره ببری
چقدر دلم از این حسهای نوستالژیک خواست.الان میرم آلبوم عکسهای قدیمی که از ایران آوردم رو نگاه میکنم. دلم برای این حس تنگ شده بود.
این حس نوستالژیک و غم غربت کودکی را خوب می شنام.خیلی زیبل نوشته ای.ممنون
ااا اسم من چرا اونتوری شد؟
ياد باد آن روزگاران ياد باد عزيز
قشنگ بود . ..
راستی يادت باشه که شايد چند سال ديگه همين احساس رو نسبت به اين روزها داشته باشی! گر چه هيچی دوران کودکی نميشه.
خوش باشی...
سلام خوش به حالت من که تو اين آپارتمان به ظاهر بزرگ تو قفسم.دلم واسه خونه ی بچگيم تنگ شد زياد
خیلی دلم خواست اتاقتو ببینم!
چقدر خوبی که مارو تو اين حس قشنگ يه روز معمولی تو خونتونم مهمون کردی.
لذت بردم ازين پستت.
چه کسی گفته آدم بزرگ ها نباید خرس زرد پشمالو داشته باشند؟
دقیقا می دانم چی می گویی. گاهی از اینکه انقدر بزرگ شده ام و که کم کم بچگی را فراموش می کنم ترسم میگیرد.
به نام مهربانترين
سلام سرزمين رويايی:
می دانی چقدر با جملات خاطراتت همذات پنداری کردم.چقدر خاطرات صندوق خانه را عاشقم.من هم آنقدر عکسها و تابلوها و پوسترهای خودم و یا آنهایی که ارمغان سالهای جوانی مامان و باباست دوست دارم.تابلوهای شریعتی ،مصدق با آن چهره محزونش در احمدآباد ،بازرگان،شجریان،بچه های کوهستان،بچه های فقر....
کتابهای روزگاران دور با آن ورق های کاهی و خط نامشخصشان درچاپخانه های کذا.چقدر باران خاطره را دوست دارم.و خاطرات جمعه را که طعمشان ملس است.و آوای شجريان را که حالا بی تابم برای کنسرت آذرماهش!
زياده گفتم.ببخش.
مهرتان پايدار.
عالی بود اين پست :-) من هم برای ياداوری دوران کودکی هميشه به آلبومهای عکس پناه ميبرم ...دروان کودکی من بسيار متفاوت با کودکی تو بوده و در محيطی کاملا متقاوت ولی انگار خاطرات بسيار شبيه هم هستند وميدونی گاهی ديدن عکسی از لبحند مادر و خنده پدر تا چند روز بهم انرژی ميده :-) همبشه موفق باشی
rooyayee jan che khoob bood az khaterate ghashange rooz haye bachegimoon ke baham alami dashtim va bazi haye bachegimoon mineveshti,nemidoonam chera yade oon rooza oftadam ...