ديدی "حميد" جان؟ ديدی "حاجي واشنگتن" را؟
به تماشا نشستي سمفوني زيباي عشق، از آن گونه ی نابِ ناب ِ ايراني اش را؟
ديدي "محمد" جان؟ ديدی سوختن و پر پر شدن دل يك عاشق را در اعجاز تصوير و افسون ِ موسيقي؟
ديدي "سرزمين رويايي؟" ديدي عشق ِ علي حاتمي ِ مرا به سرزمين رويايي اش؟ عشق ِ به ايران را؟
ديديد راه و رسم ِعشق ِ به خاک، به وطن، به خانواده، به آداب و به سنن؟
در قاموس "حاتمي ِ" من، عشق به خاك، جداي ِ از عشق يا كينه است به شاه و وزير يا ولي و ...
حساب ديوان و دربار، نزد او جداست از عشق و نوستالژي، جانان ِ برادر.
"جليقه ي ضد گلوله ي آمريكايي" به زمين افكندن و "پيراهن زيبا" و مقدس ايران را چون فرزند، در آغوش تن فشردن و به زمين اش نيانداختن يعني عشق.
حتي اگر "ويران و خراب با قايقي حقير در راه بازگشت" باشي به همان جايي كه مي داني حاكم اش "قبله ي عالم" است و در آنجا "باران رحمت از دولتي سر قبله ی عالم است و سيل و زلزله از معصيت مردم!"
ويران و خراب بوده باشي اگر، از سقوط ِ دهشتناك ِ "پيل پيكر ِ فرتوت آمريكايي" در بي تدبيري ِ "قبله هاي عالم!" و از ايراني بودن خود نشكسته باشي، يعني كه تو عاشقي!
جداست حساب خاك و عشق از حساب ِ دولت و ديوان.
جداست حساب ِ "مصدق" از حساب ِ "ضيا الدين طباطبايي" كه اولي عشق خالص بود و "خلاص" و دومي هوس ِ تمام.
كدامين جاودانه شد در دل تو و من؟
عشق بي گمان!
جداست حساب "تختي" از حساب ِ ...
شرم ام باد! چه بسياران اند براي شمارش!
شديد عاشق ِ "علی حاتمی" ؟ اين فاتح ِ هيچ "سيمرغ بلورين" از هيچ "جشنواره ي فيلم فجر!"
آخر مي دانيد چرا؟
چون اين سوته دل ِ عاشق ِ ميهن ِ من، هيچ "حاجي" نداشت جز يك "حاجي واشنگتن" سوته دل كه رفت به آمريكا كه "فر و شکوه" ببرد براي "قبله ي عالم" ولي سوخت وسوخت در آتش عشق ِ به خانه و ميهن و خون آورد به دل به جاي "خیر و برکت!"
فاتح هيچ سيمرغ بلورين نشد از هيچ جشنواره ي فيلم فجر این سوته دل ِ عاشق ِ من، چون كه نبود، هيچ كدام از "فيلم نامه-عشق نامه" هاش كه "حاجي" داشته باشد و به جبهه رفته باشد و چه ايثارها كه نكرده باشد در راه جنگي كه ناعاشقاني از "آن ديار" با رد ميگ ها و فانتوم هاشان خط كشيدند بر دفتر كودكيهاي پر از التماس و نياز به صلح و آرامش ِ "محمد" مهربان ِ من و هزاران كودك ِ ديگر ِ ايراني ِ چون او.
نبود هيچ كدام از "فيلمنامه-عشقنامه" هاش كه "حاجي" داشته باشد و به جبهه رفته باشد و چه ايثارها كه نكرده باشد در راه جنگي كه ناعاشقاني از "اين ديار" پس از فتح عسل آگين ِ خاك ِ پاك ِ خرمشهر- اين نگين ِ زيباي جدا افتاده از اين مرز پر گُهر- گردن ننهادند بر رسم ِ شيرين و ديرين ِ ايرانيان صلح طلب، و تدبيري نكردند براي توقف آن جنگ خانمان سوز، كه عشق ِ به فرزند نبود انگار، در سينه هاي هزاران مادر ِ شهيد (!) و رود خون جاري نبود، از چشمهاشان بر گونه ها!
كه عشق فقط عشق ِ فتح كربلا بود (!) و لمس ِ ضريح ِ پاك ِ سرور و سالار شهيدان!
و تا كربلا راهي نبود: "524 كيلومتر!"
و تا كربلا 524 شهر بود و 5240 روستا و 52400 خانه و 524000 مسلمان ِ بي گناه عراقي؟
و هزينه ي فتح كربلا و زيارت "آقا" ريختن خون چند هزار انسان بود و ويراني ِ چند صد خانه ی مسلمان هم کیش و آئـینمان؟
چه داشتيم كه بگوييم به "آقا" پس از فتح كربلا؟!
عاشق شديد؟
شديد "آقا حبيب ِ ظروفچي؟" عزيزان ِ من؟
شديد "حاجي واشنگتن؟"
شديد "غلامرضا، بره ي پروار مادر؟!"
شديد "آقا رضا تفنگچي؟"
شديد...
و ما، آيا شده ايم رهرو علی حاتمی؟
"بلا روزگاريه عاشقيت" حميد رضا جان. بلا روزگاريه.
بسياراني عاشق اند، عاشق! ولي سوختن را تاب ندارند در راه عشق!
عشق سوختني مي خواهد، "حاتمي"وار.
سوختيد، در راه عشق جانان ِ برادر؟ شديد سوته دل؟
چه پرسشي؟ چه پرسشي ست اين، که من دارم از شما، هان؟
هزار سال است که جاري در روح عشق ايد، ايراني وار. مي دانم!
بسيار زيبا بود...
منو بردی به روزای گذشته!
یلدای من می خواند و من تنها گوش فرا می دهم به نوایش...
خواستم دیشب بنویسم نشد!
سلام
فهميد گل سخاوت باران را تو نيز بر من ببار تا شكفتن ام را مديون تو باشم
حوب مي دونی من تا وسط های نوشتت دلم گرفت يه جورايی بعد از اون همش به اين فکر کردم که چه قدر خوب داری مينويسی يعنی قلم و ميگم اين که خاطراتت رو و احساست رو اين طوری بنويسی يه جورايی در واقع حسوديم شد !
من با عقيده مهرداد موافقم. اهميت چندانی نداره. حال رو بچسب.الان از هر چی داری؛ لذت ميبری؟يا قراره بعد بازم دلت تنگشون بشه؟مهم اينه که اينده از خودت راضی باشی........... مطلبت احساسی و قشنگ بود.
چه اهمیتی دارد؟ زمان میگذرد و همه چیز را تغییر میدهد. یعنی همه چیز تغییر میکند. آدمها، شرایط. همه و همه. بعضی از وقایع به یاد میماند و بعضی میمیرند. بسته به این است که چه طور بهشان نگاه کنی. میتوانی از فکر کردن بهش ذوق کنی یا بخوره تو ذوقات. گاس هم چهل سال بعد بگی، خیلی وقت است که دیگر پشت کامپیوتر ننشستهام و وبنگاری نکردم. هان؟! کسی چه میداند؟!
مثلاً همین من و مریم دیشت حتی هندونه هم نخوردیم.
سلام... روزگاران گشت و گشت/ داغ بر دل دارم از این ره گذشت. همیشه کودکی ها پر از خاطره های اسطوره ایست. همه انگار چیزهایی از خودشان را در کودکی هایشان جا گذاشته اند. زنده باشی و پایدار
از همين چيزهايی که الان داری لذت ببر. اميدوارم امسال سال خوبی باشه /
شب يلدايت مبارک. چقدر خاطره هاي کودکیت قشنگند و رويايی.
بازم خوبه که انقدر شفاف همه چيز رو بخاطر مياری . حداقل ميتونی که مرور کنی ولذت ببری .
بی شک نوستالژی دوران کودکي، سهمی از بزرگی ماست...
من هم دلم تنگ رفته!
قيل و قال کودکی بر نگردد دريغا....
با اين وجود شب يلدايت مبارک باد .
شاد باشی و بهترين دوربين حرفه ای توی دستت . ..راوی
سلام بر شما
شب يلدايتان مبارک .
چقدر نوشته تان به دلم نشست !وقتی مطلبی از درون می جوشد و قلم بی هيچ مکثی بر روی کاغذ می دود . حاصلش اینگونه از آب در می آید...
"آری آری زندگي زيباست. زندگی آتشگهي ديرينه پابرجاست"
"زندگي رسم خوشايندي ست"
زندگي زيباست و امشب زيباتر كه امشب، شب يلداست و اين، رسمي ست خوشايند.
اي ايران! اي زادگاه من! اي خاك ِ پاك ِ من! اي وطن من! اي عشق من!
اي حلقه هاي زنجيره ي عاطفه ي ايراني:
اي مادر بزرگ! اي پدر بزرگ! اي مادر! اي پدر! اي برادر! اي برادرزاده! اي خواهر! اي خواهرزاده! اي خاله! اي عمه! اي عمو! اي دايي! اي...
اي آنها كه "سفر" نكرده ايد هنوز...
بياييد! بياييد براي پاس داشت
اي سفره هاي گسترده بر فرشهاي ِ هزار نقش ِ خاطرات ِ روزگاران ِ ديرين!
گسترده شويد
از اين سوي اتاق تا آن سوي دشتهاي سر سبز ِ مهرباني و ميهمان نوازي!
بیایید پاس بداريم رسم هاي كهن ِ اين سرزمين مهرباني را!
شب يلداست شب يلدا. با قداستي به قداست ايران! با قدمتي به قدمت ايران.
شب ِ خوردن ِ هندوانه است امشب، به رسم.
رسم ِ خوشايندي كه تو مهربان من، كَمكي بخوري از آن، كَمكي بلرزي ُ ديگر سرماي زمستان را نلرزي به تلقين ِ افسانه اي كهن!
چه زيبا سنتي چه زيبا افسانه اي!
پيري هندوانه را بهانه نكنيم براي نخريدن. بخريم! رسم را زنده نگه داريم و بياموزيم اش به كودكان.
سنت ِ"مهرگان"مان كه مُرد! سنت "يلدا"مان را زنده بداريم.
شب ِ انار است امشب حميد جان، شب ِ انار. و من، تو، "سرزمين رويايي" و "محمد" با ايرانيان مهربان مان انار خواهيم خورد در متن ِ اين شب ِ زيباي ِ پاك و زمستاني، تا كه از خاطر نبريم ديروزهاي قشنگ و مقدس كودكي هامان:
"صد دانه ياقوت-دسته به دسته-با نظم و ترتيب-يك جا نشسته"
تا كه از ياد نبريم اعجاز عشق را در زيبا ديدن ِ زندگي:
"تا اناري ترك بر مي داشت، دست فواره ي خواهش مي شد."
پس تَرَك مي دهيم امشب انارهامان و فواره ي خواهش مي كنيم دستهامان!
سيب سرخ گاز خواهيم زد با پوست، محمد جان، تا كه عشق از خانه ي دلهامان رخت بر نبندد هرگز كه اگر رخت بر بست، تمام است كار ِ "دل و احساس" در اين نامهربان عصر ِ "منطق ِ بي احساس!"
و آجيل نخواهيم شكست امشب، "سرزمين رويايي ِ" من و در سوگ و پاس داشت ِ عزيزان از دست رفته ي اين "مرز ِ پُر گُهر" ولي "سوگ خيز" دو شمع خواهيم افروخت:
يكي در دل، يكي بر سفره ي يلدا.
آجيل نخواهيم شكست امشب، در هم دردي با بازمانده گان ِ غمبارْ حادثه ي سي 130
و عشق را فراموش نخواهيم كرد هرگز.
هرگز!