اين حرف هايت چقدر به گوشم آشناست !
سلام نبودت حسابی محسوس بود.
انگاری همه یه جورایی دنبال این زندگی می دون،منم هی میدوم هی دیر می رسم نمیدونم چرا:((
صالح جان:
نه، هنوز مدلی را که دنبالش هستم پیدا نکردم :(
بهار جان:
دنبال زندگی مجبورم که بدوم. کارهای دانشکده و درس و کنفرانس ها بماند سرمای هوا را چکار کنم :(
خلاصه روزهای پر استرسی را می گذرانم
آونگ خاطره های نازنین:
تو همیشه مهربونی و می دونی که خیلی دوستت دارم
سوفیا جان:
واقعن برای آدم های سرمایی مثل من زمستون مصیبته.
گاهی اینقدر لباس می پوشم که به سختی راه می روم :))))
دوربين گرفتی؟
پس کلی سرمایی هستی ؟؟؟ این روزای خاکستری و این سرمای زمستونی رو فقط به امید اومدن بهاری شاد و روزاهای درخشانش میشه سر کرد . . .راستی اینقدر دنبال زندگی ندو تو لحظاتش زندگی کن ون هر چی بدوی اون ازت دور و دورتر میشه
منهم مثل شما !
سلام .
چون ديدم پرسيديد ( شما چطورید؟) گفتم دور از ادبه جواب ندم :))
شکر نفس هنوز مياد و ميره :))
شاد باشی
اخ! از اين سرمای لعنتی نگو!
سرزمين جان حتما سرت خيلی شلوغه . آدم وقتی کارای زيادی واسه انجام دادن داره اينجوری ميشه . به هر حال ٬ ميدونم که حتما همه چی زود روبه راه ميشه . من هم این روزها دنبال زندگی میدوم ولی احساس بدی از دویدن دنبالش بهم دست نمیده . فکر کنم دارم پوست میندازم !
می نوش که عمر جاودانی اين است
خود حاصلت از دور جوانی اين است
.....
خوب باشی هميشه :)
من که اوضام درامه! این روزا حال و حوصله هیچ کاری ندارم حتی آپدیت بلاگمو!
زندگی کردن و راضی بودن هم سخته هم شيرين و گاهی سوزناک...............!نه؟